سرویس فرهنگی- وقتی انارهای شب یلدا را پوست میگرفتم، نگاه به دانههای شفاف انار از یکسو و پوست آنکه دور ریخته نمیشد از سویی، مرا به یاد زمستانهای ویست در سالهای دور انداخت که دلهای مردم به صافی دانههای انار بود و البته پوست انار را هم دور نمیریختند!
مادرم در راهپله پشتبام، ظرفی گذاشته بود و پوست انارها را در آن میریخت. میگفت: «عمو اصغر اینها را برای رنگ خامهی قالی میخواهد. عمو اصغر پوست انار را باریشه شیرینبیان میجوشانَد و رنگ بُخور میسازد.» آن روزها همهچیز بومی بود. چرخهی صنعت قالی در ویست کامل بود، پشم گوسفندان در تابستان توسط مردان چیده میشد، پیرزنها که نمیتوانستند قالی ببافند، پشمها را میریسیدند و خامه میساختند، رنگرزها با رنگهای بومی رنگ میکردند و زنان و دختران جوان آن خامهها را با رنج و امید به تختههای قالی تبدیل میکردند. رنجی که میشد آن را از ترکهای نوک انگشتان دخترانهشان دید و امیدی که به بخت خود داشتند و با بخشی از پول این قالی تکهای به جهیزیه خود اضافه میکردند و هرروز با شرم و امید به آن چشم میدوختند.
این چرخه تولید را خوب به یاد دارم، مخصوصاً آنکه عمو اصغر این داستان، همسایه ما بود و خامههای رنگشده هرروز پشتبامشان را به رنگی درمیآورد تا خشک شود. پشتبام عمو اصغر با طنابهایی که بر آن دار کرده بود تا خامه بیاویزد، هرروز به رنگی بود و از تپههای بالادست و حتی از کوه هم پیدا بود. منظره پشتبام عمو اصغر و کوشش این مرد با کارگران و فرزندانش از طلوع صبح تا غروب آفتاب، از مهتابی خانه ما پیدا بود. هنوز هم گاهی چشم میبندم و به این منظره زیبا و پرتکاپو که از کودکی تا سیسالگیام هیچوقت قطع نشد، فکر میکنم. هرروز خامهای به رنگی جلوه میکرد و هر وقت هم باد میآمد واویلا و غوغا بود. افسوس! چه روزگاری بود، ما چه خوشبخت بودیم، چه سالهایی زیبایی بود و چه زود گذشت؛ کاش زمان همان سالها متوقفشده بود.
صنعت رنگرزی در ویست پیش از عمو اصغر هم رواج داشت. مادرم میگوید قدیمترها برخی زنان خودشان دیگِ رنگ به پا میکردند و خامههای ریسیده را رنگ میکردند. در قالب کارگاهی اما شادروان محمدمهدی شوخی که مردی دانا و نکته سنج بود، رنگرز حرفهای قدیمیتری، بود و در زمان کودکی ما، هنوز کار قبول میکرد. مادرم میگفت پیش از او هم خوانساریها کارگاههای رنگرزی در ویست داشتند. اما تقریبا هیچکدامشان به شهرت و گستردگی کار «عمو اصغر» نرسیدند. در دهههای 40 و 50، فرش ویست رونقی فوقالعاده داشت. تمام خانهها دار قالی برپا بود و هیچ فرصتی به بطالت نمیگذشت. هرازگاهی هم فرشهای بستهبندیشده روی باربند اتوبوس یا بار نیسانهایی که آن زمان آبی! نبودند راهی شهر میشد و من هیچوقت زیبایی آن روزهای پرتکاپو را از یاد نبردهام. رنگهایی که قدیمتر استفاده میشد بیشتر طبیعی بود. مادرم میگفت این پوست انار را با ریشه شیرینبیان مخلوط میکردند، میجوشاندند و بعد پشم ریسیده شده را در آن میانداختند و رنگ «بُخور» که نوعی از زرد بود، از آن میگرفتند. از جیفه هم گلی یا قرمز درست میکردند و در بار بعد در همین دیگ بازهم خامه میانداختند و رنگی در یک پرده کمرنگتر به نام «دوغی» میگرفتند. وقتی رنگ سرمهای را به دیگ میریختند بار اول سرمهایرنگ میکردند و بار دوم آبی میگرفتند و بار سوم نقرهایرنگ میداد. این اوج بهرهوری در کار رنگرزی بود.
به کارگاه عمو اصغر رفته بودم، طویلهای بزرگ را تغییر کاربری داده بود و دیگهای بزرگ در آن گذاشته بود. آن زمان گاز نبود و با نفتی که از شعبه نفت قدیم ویست میگرفتند و چه با زحمت میآوردند دیگها را داغ میکردند. کارشان خیلی زحمت داشت و هیچوقت از تبوتاب در امان نبودند. زمستانها بد نبود چون کارگاه گرم بود اما این کارگاه در تابستان جهنمی شرجی با بوی رنگهای مختلف بود که خدا میداند چقدر خطرناک بود.
بگذریم، به نظرم میآید نام این عمو اصغر با صنعت فرش ویست گرهخورده است که حدود سی سال در اوج رونق مشغول این صنعت بود و علاوه بر تأمین خامه فرش ویست چندین برابرش هم برای کارفرماهای شهری کار میکرد هم کارآفرین بود و چند کارگر داشت و هم با آبرو زندگی کرد و کسی را ندیدم از او شکایتی کند. تقریباً هیچوقت او را در حال آفتاب گرفتن و بیکاری ندیدم، همهوقت در کارگاه بود و در تکاپو، به گمانم سرِ آخر هم جان خودش را بر سر این کار از دست داد و ریهاش با او همراهی نکرد.
نام نیکی گر بماند زادمی
به کزو ماند سرایی زرنگار
روانش در مینو
محمد حسین فروغی*
———————————————————————-
* پژوهشگر و استاد دانشگاه فرهنگیان